مثل همهی سهشنبههای شلوغ، امروز صب هم بعد از سه چهار ساعت خوابیدن، هم کله رو که طبق معمول آماده کردن ارائهش تا صبح طول کشیده بود و دیرش شده بود رو راهی کردم و بعد از کمی خستگی در کردن دوباره روزم رو از نو شروع کردم. ناصر پیشم بود و بعد از رفتن همکله میخندید میگفت عین بچه مدرسهایا :) انگار نه انگار داره میره دانشگاه، سر کلاس دکترا. از صب که پاشد غر زد و نق و نوق که چرا باید برم سر کلاس، تا اون دم در که همه چیش رو باید پیدا میکردی میدادی دستش و اون قهوهای که حکم لقمهی نون و پنیر مامانا رو داشت و دادی که تو راه بخوره :)
میخندم. به پسرکوچولویی که راه و بیراه میگه دیگه پیر شدم فک میکنم و پر از حس خوب میشم. بیخیال کلاسِ هشت صبح، با خیال راحت صبحونه میخوریم و دو دست تخته بازی میکنیم و ناصر رو هم راهی میکنم. و حالا منم و کلی حس خوبی که قراره روزمو بسازه. زمان میگذره و به خودم میام میبینم همون دختر سرتقی که دست به سیاه و سفید کار خونه نمیزد، الان مثل فرفره تو خونه میچرخه و جمع و جور میکنه و هی زیر لب با خنده با خودش میگه آخه جقله، تو که میدونستی میبازی، یا حداقل احتمال باختت زیاده، چرا سر یه هفته انجام دادن تنهایی کارای خونه شرط بستی خنگول؟
خونه مرتب میشه، به خودم میرسم، دوش میگیرم، به دوستم پیام میدم حضورمو برا کلاس عصر بزنه، میفهمم کلاس صب حضور غیاب نکرده و کلاس عصر هم کنسل شده. یه لبخند عمیق رو لبم میشینه و با کلی حال خوب میرم سراغ درس و اقتصاد عزیزم و به این فکر میکنم وقتی کنار کسی که باهات پیوستهس زندگی میکنی، نه تنها گزینهها و وقتت محدود نمیشه، که خیلی خیلی خیلی گسترش هم پیدا میکنه. و چی هیجانانگیزتر از چند بُعدی و مولتیتسک بودنه؟؟
پ.ن۱: تنها چیزی که باعث شد از این داستانای نت دیوونه نشم این بود که بالاخره به وبلاگ برگشتم و اون حس خوب و لعنتی خوندن و کامنت گذاشتن درونم زنده شد و مای معتاد هر لحظه نوشتن رو خمار نذاشت.
پ.ن۲: ناصر در حقیقت یک عدد فاطمهی گوگولی و جذابه که به واسطه فامیلیش ناصر صداش میکنیم :) یک رفیق به غایت پایه
پ.ن۳: وقتی با یه آدمی پیوسته میشم که به ازای یک اپسیلونِ داده شدهی بزرگتر از صفر، یه دلتای بزرگتر از صفر وجود داشته باشه، به طوری که وقتی فاصلهی قلبم با قلب طرف کمتر از اپسیلون بود، فاصلهی مغزم از مغزش هم کمتر از دلتا باشه :)
درباره این سایت