صبح که از خواب پامی‌شم، یه عالمه انگیزه برا یاد گرفتن چیزای جدید و درس خوندن دارم ولی وقتی پامو می‌ذارم تو شرکت همه چی تموم می‌شه. دچار یه روزمرگی کلافه‌کننده و رو مخ می‌شم و هیچ راهی برای تموم شدنش به ذهنم نمیاد.

مغزم به مقدار زیادی فرسوده شده و کار کردن برام تو مسیر فرسایشی بدی قرار گرفته. خستم! جسمی نه‌ها، مغزی! از این که نمی‌تونم کارایی که دوست دارم رو انجام بدم و اصلا نمی‌دونم چی دوست دارم خستم. دلم یه تغییر دکوراسیون اساسی می‌خواد. یه تغییر ملموس. دلم می‌خواد موهامو کوتاه کنم و یه زندگی جدید شروع کنم، یا شاید حتا ورژن جدید زندگی قدیمیم رو. به مقدار زیادی به خودم نیاز دارم، به اون آدمی که دوسش دارم. و به مقدار زیادی تغییر نیاز دارم، تو چیزایی که تو خودم دوسشون ندارم.

راستش نمی‌دونم چی بهم کمک می‌کنه. دلم یه تغییر بزرگ می‌خواد. یه حالی که سخت باشه. این روزا تو لوپی قرار گرفتم که فقط باید بگذره همه چی برام و اگه منو می‌شناسید می‌دونید که چقدر موقعیت بغرنجیه برام این صبر کردن و صبر کردن. 

به هانیه گفتم کلاس سفالمونو شروع کنیم ومی‌خوام برم سراغ مجسمه و مثل همیشه کلی انرژی مثبت داد و قرار شد دوشنبه‌ها ساعت هفت کلاس داشته باشیم و حالا باید برا فردا یه اتود آماده کنم و دست پر برم پیشش. قرنطینه‌س و نمی‌تونم تیراندازی رو شروع کنم و از طرفی می‌خوام برم به دکترم بگم که می‌خوام هرجوری شده عمل کنم و دو ماه نقاهتم زودتر بگذره. دیگه واقعا نمی‌تونم بدون طبیعت‌گردی به این زندگی ادامه بدم و این همیشه تو تهران بودن با این سبک زندگی داغون من که تمام زندگیم کارمه، واقعا داره از پا درم میاره. 

می‌خوام یه چک لیست بزرگ برا خودم رو تخته بذارم و چند هفته‌ای خودم رو مجبور کنم به انجام دادنش، تا کمی از این احساس بیخود بودن و بی‌ فایده بودنم کم بشه و برگردم به زندگی. برگردم که چیزای زیادی بسازم. میام از نتیجه‌ش اینجا می‌نویسم، تا بعدها بفهمم چقدر از چیزایی که نوشتم جواب داد و چقدرش حرف رو هوا بود.

اولش با متمم شروع می‌کنیم. برگرد به تفکر سیستمی.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها